- حمید، مهدی. حمید، مهدی
و حمید پاسخی نگرفت. چشم چرخاند سمت چپ جزیره. سراب را میماند. خبری از بچهها نبود، اما از روبهرو تا دلت میخواست تانکهای عراقی بودند که به حمید نزدیک میشدند. پشت سرش تو جزیره چه غوغایی بود. همه میجنبیدند که زیر آتش جان پناهی پیدا کنند. سپاه سوم عراق توپخانهاش را مامور کرده بود که هر چه گلوله دارند بریزند تو جزیره. از دیروز که این شخمزدنها شروع شد، یک سره آتش ریختند.حمید پشت خاکریز نفس تازه کرد. نشست و رفت تو فکر.
شهید حمید باکری |
- حمید، مهدی، پس چی شد.
- طلاییه قفل شد. خودتی و گردانت.
- که چی بشه؟ که مقاومت کنی که عراقیها وارد جزیره نشن.
ما حتی نمیتونیم تعداد تانکها شونو بشمریم. بیشمارند آقا مهدی، یعنی... .
- حمید، دیگه بسه. این مشکل خودته که حلش کنی. نمیدونم ما کی میرسیم به پل شحیطاط، ولی حتماً میرسیم. پس تا اون موقع مقاومت کن.
حمید دانست مهدی چه میخواهد. فرمانده لشکر عاشورا دیگر تمایلی به ادامه نداشت. به حمید برادرش میگفت که به کام مرگ برود. صدای مهدی گم شده بود تو خشخشهای بیسیم. صدا مجدداً صاف شد. حمید گفت:
- داریم تنها میشیم. من موندم و شیر قرارگاه نصرت.
مهدی از تو قرارگاه با حمید صحبت میکرد. صدای حمید را فرماندهان نیز میشنیدند.
- سالمی داره رجز امام حسین تو کربلا رو میخونه. جاده منتهی به جزیره پر از جسد عراقیهاست. دیگه به اینجا دست رسی ندارن. بهتره پشت سرمونو محکم کنین.
حمید کمی مکث کرد. مهدی رگههایی از نگرانی را در صحبتهای حمید حس میکرد. نگاهش افتاد به فرماندهان نگران از سرنوشت خیبر. طلاییه که قفل شد، امیدشان به مقاومت در پل شحیطاط خلاصه شد تا جزایر مجنون را حفظ کنند. مهدی میدانست چگونه جواب برادر را بدهد.
می گفت : « امام باید فقط فکر کند . ما دست های
امام هستیم و هر فکری کرد ، ما باید عمل کنیم.» می گفت :
« امام فکر های بزرگی دارد و باید دست های خوبی داشته باشد
تا بتواند فکرش را عملی کند.»
- حمید، بنده خدا، مگر به خدا شک داری که نگرانی، بجنگ.
- گلولههامون داره تموم میشه.
حالی دیگر سراغ مهدی آمد و به خشم گفت:
- خاک بپاش تو چشم دشمن.
- من نگران عاقبت عملیاتم، نه خودم.
مقابل حمید تانکهای عراقی که بیشمار نفرات جلودارشان بود، صفآرایی کرده و به پل شحیطاط نزدیکتر شده بودند. حمید باید خیال مهدی را راحت میکرد. باید چیزی میگفت که به دل برادر بنشیند.